میتوانستم فکر کنم: دارد سربهسرم میگذارد، یا اشتباهی انگشتش رفته روی دکمهای که مربوط به اسم من است و نمیداند که صدایش را میشنوم، از این اتفاقها میافتد، اما چنین فکری نکردم. میتوانستم تصور کنم که شخص دیگری پشت خط است، مثلا شخصی که موبایل لئا را دزدیده، یا جایش زنگ زده چون دست خودش بند بوده، اما چنین تصوری نکردم: مطمئن بودم که خودش است. آن نفس- حتی کوتاه، و تغییر یافته- نفس خودش بود، شکی وجود نداشت. محال بود اشتباه کنم. به صمیمیت ما مربوط میشد. اصلا این نوع یقین دلیل صمیمیت است.
ازآنجاکه همچنان چیزی نمیگفت، اصرار کردم، این بار با ملایمت، با زدودن هرگونه تشویش، بیآنکه بگذارم کلافگی در صدایم حس شود، انگار که حدس زده بودم باید مهربان باشم و لئا بالاخره توانست حرف بزند.
زمزمه کرد: «اتفاقی افتاده.»