فرسکیتا کاراسکو دختری است که در شانزده سالگی موهبتی جادویی مییابد. زنان خانواده او صاحب جعبهای چوبی و اسرارآمیز هستند که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. محتوای این جعبه برای هر دختری که طی مراسمی اسرارآمیز آن را دریافت میکند. متفاوت است.
در مسافرخانهای دورافتاده در سرزمینی بیافق مادر و دختری زندگی میکنند که رؤیای رفتن در سر دارند. پسر خانواده پس از بیست سال دوری به سرزمینش باز میگردد که مادر و خواهرش را بازیابد و خوشبختشان کند. او را به جا نمیآورند. آلبر کامو از این «سوء تفاهم» تراژدی مدرن و تکاندهندهای میآفریند.
هرگز این تلاش فانی را برای فرزندان یا همسری انجام نمیدادم، همسری که دیگری میتواند جایگزینش شود یا فرزندی که میتوان یکی دیگرش را باردار شد اما چون پدر و مادرمان مردهاند نمیتوانستم به برادران تازهای امید داشته باشم....
در سرزمینی به نام “دریای بدون باد” زندگی آرام و ساکتی جریان داشت. در این جزیره، بادی نمیوزید، موجی نبود و مردم به سکوت عادت کرده بودند. ناخدا پوف، پسری غمگین و رویایی، با پدر و مادرش در این جزیره زندگی میکرد. پدرش ماهیگیری بود که برای فرمانروای شکمو ماهی میگرفت، ناخدا پوف آرزو داشت روزی باد بیاید و زندگی یکنواخت آنها را تغییر دهد....