آن ها هر هفته در عمارت متروکه ای که نامش را قصر نیمه شب گذاشته اند، همدیگر را می بینند. ولی این بار در آخرین لحظه سر و کله ی پیرزنی پیدا می شود و بن را با شیر، خواهری که هنگام تولد او از هم جدایشان کرده بودند، آشنا می کند.
نورا احساس میکند بیمصرف و بیفایده است.حالش اصلا خوب نیست ؛ اما خبر ندارد که میان مرگ و زندگی کتابخانهای است و در آن کتابخانه بینهایت کتاب هست و هر کتاب یک زندگی است.