صدای پر و بال پرنده در هوا بلند شد. نگاهم واگشت به قاب پنجره. پشت شیشه گنجشکی بال بال می زد، سایه هیکلم با صندلی و میز در قاب پنجره تابی خورد و واژگون شد.
پشتش به من است. سعی می کنم نوشته های کاغذ روی میز را بخوانم اما نور لامپ انگار به جای چمدان روی چشم من تنظیم شده باشد، چشمم را می زند و دیدم را کم می کند. «چطور ندیدین اما می دونستین این مجسمه ی کیه؟»
نه آقای رئیس به شما اطلاعات غلطی دادهاند. نمیخواهم بروم، فقط از محل اقامتم بیرون آمدهام. در برابر مزایا و رشوههای شما ایستادهام، این است چیزی که آمدهام تا بگویم. این هم کلیدتان.
همیشه فقط تا جایی می توانم پیش بروم. هر چه پیش تر می روم اضطرابم بیشتر می شود تا آن حد که بالاخره بیدار می شوم .هرگز نتوانستم تا تهش بروم. باید اما یک روز تا تهش بروم. باید؟! این باید اما از کجا می آید؟