عمویم راستهی کتاب فروشان نیویورک را نمیشناخت، پانزده سال گذشته در شیکاگو زندگی میکرد، اما فکر میکرد اگر به خیابان چهل و دوم و ششم برویم شاید چیزی گیر بیاوریم. راننده تاکسی ما را کنار بوستانی پیاده کرد که حیاط خلوت کتابخانهی عمومی به حساب میآمد. ساختمان جذاب بود و گردگرفته، با کبوترها و مردهایی که روی نیمکتها نشسته بودند و سر تکان میدادند و کتابدارهایی با لباس چسبان تابستانی. فوری دو مرد را بردم تو. ساختمانهای بلند مثل تیر رو به بالا رفته بود و از بالای شاخهی درختان برق میزد. نیویورک همین بود.