چنین لحظاتی زمان نمی ایستد، کند می شود. شاید به طول سالیان باشد، چه می دانی! شاید به همان میزان زمان می برد تا لنگه ی در ساختمان گشوده شود و آن یکی لنگه اش هم - و سپس انسانی به ریخت تنه ی پیرشده ی یک درخت گلابی، خشکیده و ساکت از ورودی بیرون بیاید با یک تکه آهن - میلگرد زنگ زده به جای عصا - و یک روز تمام طول بکشد تا همان سه-چهار قدم را بردارد و بیاید روی یکی از آن مبل ها به دشواری نشسته شود، تکه میلگرد را تکیه بدهد به دیوار، کف دستش را بکشد روی پیشانی و پایین بیاورد، بعد از آن دست را سایبان چشم ها کند مگر بتواند به جایی نگاه بیندازد، انگار به سرابی در دوردست ها.