این هم صبح. صبح آمد و روشنایی پهن شد روی در و دیوار حیاطی که یک لنگه از در قدیمی فلزی اش کج - همچنان کج نیمه باز بود - انگار که باقی مانده بود نیمه باز چنان که لنگه ی سنگین در خودش را فروانداخته بود و نیمی از لبه ی پایینی اش گیر کرده بود توی زمین و خیلی زور می خواست که آن را از زمین جدا کنی و بکوشی چفت و جفتش کنی به لنگه ی سالم ایستاده که آن لنگه هم در جای خود خشک شده بود و ده سانتی خاک و گل خشکیده آن را توی خودش قالب گرفته، بی نیاز انگار به باز و بسته شدن.