حداقل میشد احوالم خوب باشد. چرا خوب نیست؟ نه بی حوصلهام و نه ترسیدهام. دردی ندارم. چیزی آزارم نمیدهد. انگار در یک آن آدم دیگری میشوم. بعد دوباره: درد و ناراحتی برمیگردد. بله، خودم هستم. میبینید: همۀ زندگیام همین بوده!... هیچوقت هم خوشحال نبودهام! هیچوقت! خوشحال نبودهام! در آن احوالی نبودهام که مردم اسمش را میگذارند خوشحالی. چون اشتیاق بی حد وحصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دستنیافتنی بودن، این اشتیاق همهجا مثل خوره به جانم میافتاد و همه چیز را خراب میکرد، تا جایی که روحم در عذاب بود... فکرش را بکنید چه وضعیتی میشود، وقتی خودت را مثل یک کتاب باز میکنی و همه جا غلطهای چاپی میبینی، غلط پشت غلط، تمام صفحات پر از این اشتباهاتاند!