ویکتور بههمراه رُزه، همسر برادر ازدسترفتهاش، ناچار به ترک بارسلونا میشوند. گریز از ماشین کشتار ژنرال فرانکو با عبور جانفرسا از کوههای پیرنه و رسیدن به فرانسه میسر میشود. رنج تبعید و بیپناهی بعدها، شعلهی عشق را در قلب این دو روشن میکند