با خودم گفتم شاید دیگر هیچ وقت نتواند باغ را ببیند. میخواستم همه چیز را نشانش بدهم. دلم می خواست در آغوش من آرام بگیرد و آن جا را تماشا کند، باغی را که یک عمر درختانش را هرس کرده بود، کلنگ در دست اعماقش را کاویده و هر شاخه و هر برگش را بارها لمس کرده بود. دلم می خواست وقتی او یک دل سیر باغ را تماشا می کند، باغ هم به او بنگرد. درست وقتی با این خیال داشتم برمی گشتم، ناگهان تعادلم را از دست دادم و از ترس افتادن پدرم داد زدم ای وای!