پیدایت میکنم داستان مردی به نام دیوید را روایت میکند که پس از گذشت سالها از یک جنایت مرموز، بهطور غیرمنتظرهای با سرنخهایی مواجه میشود که همهچیز را به هم میریزد.
با خود زمزمه میکنی: «انگار باران میآید؛ اگر واقعا باران ببارد، چه کار میکنیم؟» چشمانت را باز میکنی تا فقط شکاف باریک نوری وارد شود و به درختان چنار جلوی دفتر استانداری نگاه کنی.