به خودم گفتم که من نیز اندک بهرهای از جنون دارم، که عقل حکم نمیکند شیفتهی چنین زنی شوم، زنی یکسره مجنون، زنی که زندگی مشترک من با او شبیه زندگی مردی چلاق با زنی افلیج خواهد شد، که این رابطه فقط ممکن است لنگلنگان و تاتیتاتیکنان در جهات غریب پیش برود. اما دیگر روی سرسره بودم، پاگذاشته به درون مه، بیآنکه حتی خودم فهمیده باشم، بیهشدار، بیخبر.
اولیویه بوردو، نویسندهی جوان فرانسوی، دو سال از عمرش را وقف نوشتن رمانی پانصد صفحهای کرد، رمانی بسیار غمانگیز و یأسآلود. اما این رمان ناشری نیافت. با این همه، او از پا ننشست و ظرف هفت هفته در انتظار بوجانگلز را نوشت. کتاب با استقبال گستردهی خوانندگان مواجه شد و جوایز متعددی را از آن خود کرد.
بخشی از کتاب
"از آنجا که می خواستیم تعداد مهمانان تا حد ممکن زیاد باشد، آپارتمان بزرگی خریده بودیم. ورودی آپارتمان با کاشی های سیاه و سفید فرش شده بود، مثل یک صفحه ی شطرنج بزرگ. پدرم چهل کوسن سیاه و سفید خریده بود و ما بعدازظهرهای چهارشنبه، زیر نگاه سوارکار پروسی که نقش داور را ایفا می کرد، بازی های بزرگی می کردیم. گاه مادموازل بیکاره سعی می کرد بازی مان را به هم بزند.. کوسن های سفید را با سرش جابه جا می کرد یا به آنها نوک می زد."