و من ناگهان احساس سبكى كردم. انگار چيزى از روح باران قطره قطره به تنم نشت مىكرد؛ چيزهاى اضافى و مزاحم را پس مىزد و اصلا جانشين تكّههايى از روحم مىشد. انگار نكبت و پلشتى و رسوبات كينه و نفرت را از تنم مىكند و مىبرد. بعد باران نمنم و ملايم شد. صداى غلغل آب جوىها جانشين تلاطمِ ناودانها و شيروانىها شد. به زير بساط دكانى پناه بردم. تكيه داده بودم و اشگ مىريختم. و آنوقت صداى ترمز يك ماشين و صدايى بم و تحكمآميز مثل يك پادزهر دوباره نيروى زندگى را به رگهاى تنم سرازير كرد.