سیما موهای کوتاهش را آرام از توی صورت کنار میزند. به تابلو زرد رنگ نگاه میکند. برفپاککن افتاده به جان باران، قطرهها را پرت میکند به اینطرف، آنطرف. تند، تندتر.
راهنمای چپ را میزند. توی آینه نگاه میکند. این وقت سال و آن هم توی این سگلرز، خر چرخ نمیزند توی این شهر، چه برسد به آنکه عدل بخواهد بپیچد توی همین کوچه. دارد نزدیک میشود، نزدیک، نزدیکتر، به عطر یاس، به عطر گیج یاسها، به بوی آن مطرب همیشه تنها، آن کیبوردزن پیر، به بوی پدر.
حتی به بوی مریضیاش نرسید. آخرین چیزی که از او توی مشامش مانده عطر تند کافور است.
پارک میکند. چند قدم مانده به ویلا. پدرام و سارا میپرند پایین و نمیداند چرا اینقدر سرخوش.