به پهنای صورت لبخند زدم. دستش زیر چونهم نشست و سرمو بالا گرفت، قبل اینکه عکسالعملی نشون بدم…
حس کردم خون به صورتم دویده شتابزده خداحافظی کردم و خودمو توو خونه پرت کردم.
قفسهی سینهم از هیجان بالا پایین میرفت. امشب بهترین شب زندگیم بود.جولیا هنوز نیومده بود. وارد اتاقش شدم و شالو تا کردم روی میز
گذاشتم.
اتاقش کاملا مرتب بود. شاید واقعا تصمیم گرفته بود خودشو درست کنه.
آهی کشیدم و به سمت اتاقم رفتم، اونقدر ضربان قلبم بالا بود که حس میکردم گر گرفتم.
میتونستم داغی و سرخی صورتمو احساس کنم.
دستمو روی گونهم کشیدم، امیلی حق داشت اگه به تلاشم ادامه میدادم میتونستم بعد از مدتها به این ترس غلبه کنم.
صدایی موبایلم بلند شد و پیامی روی صفحه نقش بست...