مادرم در هیچ تابوتی جا نمیشود. میگوید که زیادی چاق است. پس از مرگش نباید خاکستر او را در کوزه نگه داشت، بلکه خیلی ساده در دریا ریخت.
مادرم از چند سال پیش در کنار مردابی زندگی میکند که در شمال شرقیترین نقطۀ کشور قرار دارد. نقطهای نزدیکتر از آن به لهستان، یعنی سرزمینی که در آن به دنیا آمده، وجود ندارد.
ما زیاد دربارۀ مرگ حرف میزنیم. در واقع فقط او دربارۀ مرگ حرف میزند. این وزنش است که او را نگران میکند. در حالی که هیچیک از مشکلات رایجی را که پزشکان چشمبسته در مورد افراد چاق تشخیص میدهند ندارد. درد در عضلات و مفاصلش نشسته است.
من میتوانم دربارۀ چیزهای زیادی با مادرم حرف بزنم، در اصل تقریباً دربارۀ همه چیز. تنها موضوعی که هرگز مطرح نمیشود، پول است. هیچگاه رازش را در مورد وضعیت مالیاش فاش نمیکند. بهاحتمال هم انکار میکند که اصولاً رازی داشته است.