من از مادرم خواهش کردم... التماسش کردم تو فقط گریه نکن... شب نبود، اما هوا تاریک بود، مادرامون که اومده بودن تا دخترهاشون رو بدرقه کنن، گریه نمی کردن، فریاد می زدن. مادرم مثل سنگ بی حرکت ایستاده بود. خودش رو نگه می داشت، می ترسید بزنم زیر گریه