مهراب پسر ارشد خانواده مبرهن، با تمام تلاشی که طی سالها برای دور شدن از چارچوبهای خانوادگی کرده، با یک تصادف، درگیر اتفاقاتی میشود که تمام جوانب زندگیاش را تحت تاثیر قرار میدهد. حادثهای که عشقی بزرگ در پی دارد، اما…
از متن کتاب:
میان در ورودی و عبور آدمهایی که هر یک دردی داشتند، به عقب برگشت تا به عسل تیرهی چشمان او که عجیب بازخواستش میکرد، زل بزند.
ــ میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
با خودش فکر کرد نگاه دخترک آنقدر حرف دارد که اگر همهی خیابانهای جهان را با هم قدم بزنند تا او ناگفتههایش را به زبان بیاورد، باز هم خیابان کم بیاورند.
کنار پیادهرو ایستاده بودند و تیلا حتی یک لحظه از او نگاه نمیگرفت.
ــ چرا این قصه تموم نمیشه؟
تمام حرفهایش شد همین یک سؤال و او را مات کرد. کاش سرش فریاد میزد، او را مقصر میخواند. کاش میگفت بخشیدنی در کار نیست و باید به خاطر تمام بدبیاریهای او تاوان دهد.