بلا نمانده بود که سر قدریِ ما به خاطر دو فرزندش نیامده باشد. بهراحتی میشود حدس زد یک مردِ زنمردۀ کمدرآمد که سرپرستی دو دختربچه را برعهده دارد با چه بدبختیها و گرفتاریهایی سروکله میزند. زنی که قدری نیمی از درآمدش را بابت نگهداری فرزندانش به او میداد، آنها را توی کوچه و دم در خانۀ همسایهها ول میکرد به امان خدا.زنک را بیرون کرد و به جای او پیرزنی را به خانۀ فکسنیاش که فقط یک خواب داشت آورد. این یکی که از مادربزرگش هم پیرتر بود، بعدِ یکیدو ماه لمباندن و پروار شدن، گفت: «اگه با من ازدواج نکنی، بچههاتو نگه نمیدارم.»