ما در آپارتمانی سه طبقه در خیابان می پل در سنت لوئیس زندگی می کردیم. در محله ای که یک گاراژ شبانه روزی داشت، یک خشکشویی که مال چینی ها بود و یک سیگارفروشی که در واقع کارش دلالی بود. من شخصیتی غیرعادی بودم. یکی که آمده بود تا برای بدترین تغییر یا مصیبتی آماده باشد، چون شاعری بودم که در انبار کالا کار می کرد. خواهرم لورا می توانست حتی سخت تر از من رده بندی شود. او هیچ قدم مثبتی در این دنیا برنداشت، جز ایستادن کنار آب با پاهایی که گویی سرد تر از آنی بودند که بتوانند حرکتی بکنند. کاملا مطمئنم که اگر مادرم او را با خشونت به جلو هل نمی داد، هرگز حتی یک میلی متر هم از جایش تکان نمی خورد.