در بخش ادبیات کتابخانهٔ عمومی ایستاده بودم و کتابی از واتسون تی. اسمیت برانلی می خواندم که در آن به روش منطقی در مورد این بحث می کرد که تمامی نویسندگان و شاعران باید دست از نوشتن بردارند و در عوض آن بنایی کنند. غرق فضای کتاب شده بودم که احساس کردم کسی به پام ضربه می زند. این اولین باری بود که در کتابخانه مطالعه می کردم و کسی به پاهام می زد. کنجکاو بودم. پایین را که نگاه کردم دختربچهٔ کوچکی را دیدم با موهای بلوند و پیراهن سبز و چشم های آبی که با انگشت اشاره اش به پاهام می زد.