از گفتن پیشاپیش آینده پشیمان نبودم. اما اگر بدون نتیجه دیگری آنجا را ترک می کردم آمدنم به گذشته بیهوده می شد. حالا وقت فکر کردن به خوب و بد نبود.مطمئن می شدم چیزی که به آنها گفته ام بی فایده نباشد. این از همه مهم تر بود.
((میه کو))
((هان))
((من تا حالا هر طوری که خواسته ام زندگی کرده ام))
((درسته))
((آره))
((بنابراین فکر می کردم تو شصت و هفت سالگی حسرتی نداشته باشم))
((من هم همینطور فکر می کنم))
((این تا وقتی که تو به زندگی نباتی دچار نشده بودی درست بود))
((خدای من))
میه کو با تعجب نگاهم کرد....