زندگی اش به مفهوم واقعی کلمه در تعداد انگشت شماری از متعلقات ناچیز خلاصه میشد و البته به همان اندازه و شاید حتی کوچک تر از آدمهایی که میتوانست آشنا خطایشان کند.
خانه اش نیم طبقه ی اجاره ای و سی متری بازسازی شده عمارتی چهل ساله بود و شغلش آنقدر پیش با افتاده و معمولی که به هیچ وجه نمیشد به غیر از نیروی خدماتی عنوان بدرد بخورتری به آن داد .
تنها آشنای قدیمی اش بیوه زنی میانسال بود و دوست نزدیکش دختری امین و پاچه یاره که به سختی میشد یک جمله از او شنید در حالی که حاوی کلمه ای رکیکی نباشد.
او را میشد به راحتی در رده بندیهای مرسوم اجتماعی بی کس و کار و تنها نام برد.
اما همین اندک داشته ها هم برای او به قدر دستاوردی چشم گیر می ارزید و طوری با دل و جان همه شان را گرامی میداشت که اگر از واژه مقدس در وصف آنها یاد میشد هم نمی توان اغراق آمیز خطابش کرد.
اما مردی متعلق به اقلیت دور از دسترس جامعه یک تمثال از اشرافیت و تفاخر، ناگهان تصمیم گرفت که میتواند خودش را وارد دایره ی کوچک و مقدس مورد علاقه های او کند و جدال از همینجا آغاز شد.