روزهای آخر تابستان است و عمر علی که توانسته بورسیه تحصیلی یکی از بهترین مدارس پاکستان به نام غالب را کسب کند از اینکه باید مادرش، دوستانش و اهالی روستا را ترک کند احساس غمگینی دارد اما او میداند که رفتن به این مدرسه میتواند سرنوشتش را بهعنوان پسر یک خدمتکار برای همیشه عوض کند. او تبدیل بهافتخار مادرش و تمام اهالی روستا شده و سطح انتظارات از او بالا رفته است. عمر پسر بلندپروازی است. او عاشق فوتبال و نجوم است و از درس هنر چیز زیادی نمیداند. مشتاق است که با رفتن به مدرسه غالب این علایقش را دنبال کند. زمانیکه به مدرسه غالب میرود تمام تصوراتش از مدرسه تغییر میکند. مدرسه متعلق به طبقات مرفه جامعه پاکستان است و عمر و دیگر بچههای بورسیهایی برعکس بچههای ثروتمند که با پول شهریه وارد مدرسه شدهاند، باید تلاش کنند که بهترین نمرات را بگیرند تا اجازه ادامه تحصیل را داشته باشند. چیزی که عمر بهزودی متوجه میشود این است که شرایط متفاوتی برای بچههای بورسیه در نظر گرفته شده است، شرایطی مانند اینکه بچههای بورسیهای حق شرکت در کلاسهای فوقبرنامه مانند فوتبال و نجوم را ندارند؛ باید کارهای خدماتی مانند کار در آشپزخانه، تمیز کردن سالن و غیره را انجام بدهند و از آن طرف بهترین نمرات را هم کسب کنند. رفتار بد بچههای ثروتمند و رفتار تبعیضآمیز مسئولان مدرسه عمر را آزار میدهد. عمر احساس تنهایی میکند و تنها معلم هنر است که او را درک میکند. عمر برای فرار از استرس به هنر کولاژ روی میآورد و شبانهروز درس میخواند اما هرچه بیشتر تلاش میکند کمتر به نتیجه دلخواه میرسد تا جاییکه در آستانه اخراج از مدرسه قرار میگیرد. آیا او میتواند همچنان بورسیه مدرسه را حفظ کند و خطر اخراج را از سر بگذراند؟…