آفتاب روی سطح آب افتاده بود. نور چشم های شرلوک را میزد. چند بار پلک زد و چشم هایش را نیمه بسته کرد که جلوی شدت نور را بگیرد. قایق پارویی کوچک میان دریاچه آهسته تکان می خورد. اطرافش کمی جلوتر از رد ساحل تا چشم کار میکرد زمین چمن پوش بود، بوته و دار و درخت …