در کافه، بن پشت به پنجره نشست و به استیو، کنار پیشخوان نگاه کرد. دو فنجان چای.
بن چای دوست نداشت، اما وقتی استیو از او پرسید از نوشیدنیهای منو کدام را دوست دارد، هل شد و گفت: چای؛
چون استیو در پارک، چای به او پیشنهاد کرده بود.
استیو نشست و به بن نگاه کرد. گفت: بفرمایید، این هم نوشیدنی شما.
بن گفت: ممنون
استیو بعد از سکوتی طولانی گفت: دوست داری یک داستان برایت تعریف کنم؟