ترس برای من مثل عضوی از بدنم بود، مثل دست سومی که گاهی ظاهر می‌شد و رشد می‌کرد و گلویم را فشار می‌داد یا چشم سومی بود که یکهو باز می‌شد و حقایقی را نشان می‌داد که نباید می‌دیدم...

اگرچه به دوستان جوانم می‌گویم و گفته‌ام اگر از هر کدام‌مان یک داستان بماند چه باغ زیبایی خواهیم داشت!

این داستان‌ها با محوریت عناصر طبیعت و مناسک دینی، فضایی صمیمانه و تأمل‌برانگیز ایجاد کرده و...

این کتاب لاجرم شرح جهانی از رویاهای هستی و سرگردانی‌هاست که با مواد و مصالح داستان آمیخته و بر کاغذ نقش بسته‌اند.

خاک نرم بود و دست ریز و پایم تا قوزک رفت توی لانه‌شان...

(داستان کوتاه ایرانی)