به ياد می آورم چگونه آن شب بيدار زير نور واگن در خلسه ی لطيف و لذت بخشی از هيجان دراز كشيده بودم گونه ی سوزانم را به بالش تر و تميز كتانی می فشردم و تپش قلبم كوبش پيستون های عظيمی را تقليد می كرد كه قطار را بی وقفه به پيش می راند...
چارلز دیکنز در مجموعۀ داستانهای ارواح قدرت جادویی قلمش در ترسیم فضاهای تاریک و ترسناک را به کار میگیرد تا از تخیلات سویۀ بازیگوش ذهنش کابوسی زنده و باورکردنی برای مخاطب بسازد: صندلی کهنهای که از رازهایی سرنوشتساز خبر دارد؛ دوستی نویافته در مهمانی خلوتی در خانهای قدیمی که فردا صبح درمییابی هیچکس جز تو او را ندیده است.