به ياد می آورم چگونه آن شب بيدار زير نور واگن در خلسه ی لطيف و لذت بخشی از هيجان دراز كشيده بودم گونه ی سوزانم را به بالش تر و تميز كتانی می فشردم و تپش قلبم كوبش پيستون های عظيمی را تقليد می كرد كه قطار را بی وقفه به پيش می راند...
نگاهش میکنم ، آرام نفس می کشد ،لب هایش کج شده و گردی چشمش در زیر پلكها، مثل ماهی می لغزد انگار که می خواهد او را نه با دلتنگی که با این سکوت لزج و طولانی به یاد داشته باشم