پس از سال های متمادی سفر به روستاهای یهودی نشین (فلسطین) و سامره و گشتن در آنها، اکنون با رسیدن به این شهر رخت سفر از تن در آوردم و رحل اقامت افکندم. حدودا سی ساله بودم که وارد اورشلیم شدم، در سن و سالی که با جسم و روح سیر آفاق و انفس کردم، به سفرهای زیادی رفتم، زمین و آسمان را در نوردیدم و کتب بی شماری را صفحه به صفحه از نظر گذارندم و مطالعه کردم. تن خسته، نفس بشکسته، سنگین گام و بی حال در اوج گرمای ماه ابیب (ژوئیه) که تنور شعله ور خورشید در آسمان یله شده بود و مغز سرم را می سوزاند به این شهر گام نهادم. درست در برابر در اصلی کلیسای بزرگ بود که در اغما فرو رفتم، عده ای از حجّاج مرا روی دست بلند کردند و با خود به داخل کلیسای پر از مجد و شکوه"القیامه" بردند تا کاهنش مداوایم کند. به محض اینکه فهمید من خود یک پزشک و راهب هستم به من خندید، وقتی به هوش آمدم با لحنی آمیخته به شوخی و طنز به من گفت: "به محض اینکه چشمم به موهای تراشیده شدهٔ پس سرت افتاد، فهمیدم راهبی ولی از بیهوشی ات نفهمیدم پزشک هستی!" اسمم را پرسید و گفتم "هیپا". - خوب راهب خوش قدم، بگو ببینم! به قصد به جای آوردن حج اینجا آمده ای یا خیال داری در این شهر بمانی و کنار ما زندگی کنی؟ - والله هدف اصلی ام از آمدن به اینجا حج گزاردن است، بعد هم هرچه خواست خدا باشد!