واقعاً جای تعجّب دارد! تمام هموغمت را جمع کنی که از جایی فرار کنی و نتوانی؛ انگار دستی تو را محکم نگه داشته است! از همه عجیبتر، الان ده دقیقه است که میخواهم این خودکار لعنتی را زمین بگذارم و بخوابم، ولم نمیکند؛ آزادم نمیکند! هی مینویسد و مینویسد. امروز خیلی کند گذشت. همهاش تلخی بود؛ سختی بود؛ فحش بود؛ توهین بود؛ زهرمار بود و اذیت بود. ته دلم چیزی میگوید که اینها را ول کن. این روزها روزهای خداست؛ روز مهمانی خداست؛ رمضان است.
در طلسم قلعۀ اسیرآباد با نادر به سوراخسنبههای روستاهای شمال سرکشی میکنیم و از ماجراهای عجیبوغریبی سر درمیآوریم که گاهی ما را میترساند و گاهی میخنداند و گاهی با خواندنشان از تعجّب شاخ درمیآوریم.