در این کتاب داستان پسر نوجوانی به نام امجد آورده شده که در تعطیلات تابستانی برای اینکه کمکخرج خانواده باشد برای کار به مغازه بهعنوان شاگرد میرود.
آقام با اوقات تلخی گفت: «دیروز آمده بود نوک زبانم به حاج حبیب بگویم امجد را ببرم کارگاه قندریزی
آقام نفس مانده در سینه را نرم نرم پف داد بیرون و در ادامه گفت: از شانس من موش افتاده بود داخل کارگاه هفته هشت تا از قالب های قند آماده خرد شدن نقله شده بود.
ناچار به اندازه پنج من قند موش دهن زده را تراشیدم و ریختم بیرونا عزیز جان نگاه خندانش ماسید به دهان آقام و با دلخوری گفت دیگه نگو مردا هر چی قند و چایی هست از چشم مان انداختی تو هم با آن کارخانه قندریزی به درد نخورتان انگار توی دنیای به این بزرگی کار قحط بود که از اول رفتی کارگاه قندریزی!