پهناور، پهناورترین، هرچه میروی به پایانش نمیرسی... چهکسی گفته روسیه فقط مسکو و سن پترزبورگ است؟ سوار بر غول فلزی خروشان سُر میخورم در تایگای بیانتها، همسو با لاجورد رودخانهها و فیروزة آسمان، خورشید پوستم را میسوزاند، گرم است، گرم... اما همچنان عطر چای و طعم پیراشکی روسی که هرجا میرسم به آن مهمان میشوم، گرمتر از آفتاب سیبری است. از نوای فریبندة بالالایکا تا پژواک تیز مورنخور، از گنبدهای پیازیشکل کلیساهای ارتدکس تا چرخهای عبادت معابد بودایی، از طعم روستایی بُرش تا اصالت ایلیاتی بوزا، از اورال تا آلتای تا بایکال... نه، هنوز خیلی مانده...