اسکای لارک در سال ۱۸۹۹ در امپراتوری مجارستان و در شهر خیالی سارسزگ همراه با پدر و مادر خود زندگی میکند. پدر و مادر اسکای او را بسیار دوست دارند، اما این نکته که تا به این سن هنوز از آنها جدا نشده، کلافهشان کرده است. اسکای لارک چهرهی زیبایی ندارد و به همین دلیل همچنان مجرد مانده است. روزی از روزها، او به روستایی سفر میکند تا داییاش را ملاقات کند. فقدان او در خانه فصل تازهای در زندگی پدر و مادرش رقم میزند. با هم به رستوران میروند، به تماشای تئاتر مینشینند، در خیابانها قدم میزنند و با افراد مختلفی همصحبت میشوند. غیاب فرزندشان انگار که آنها را سرزندهتر کرده است