سرم سنگین بود، چون تمام شبانهروز را چشم روی هم نگذاشته بودم. سیاهی شب سر زد و من روی کاناپه لم دادم و به پنجرهی روشن خانهی آقای لول خیره شدم. سر و کلهی تریکسی دمدمهای غروب پیدا شد که مثل همیشه داشت کالسکهی عروسکش را راه میبرد و جنگجویان هم مانند پشه در تاریکی هوا شش هفت باری دنبال یکدیگر دویدند....
پرستار به اتاق عمل نگاهی انداخت و پرسید:« آفرین کیه؟ مامانته یا خواهرت؟» سجاد ترسیده خود را عقب کشید. کف دستانش را بدون توجه به آلودگی روی زمین فشرد و چانهاش لرزید. «زن - زنمه»
"سایه جنگلها" داستان چند شخصیت است: زنی سرگردان، نویسندهای شکستخورده، بازماندهای از فاجعه، و مردی که از زبالهها زندگی تازهای میسازد. هرکدام در مسیری بیانتها میان واقعیت و هذیان حرکت میکنند، در شهری که هیچ پناهی برایشان ندارد.