چرا که برای تبدیل این کودکان به بزرگسالانِ درستکار، راهی جز منع و محرومیت نمیشناختند. سالها بعد مردم آن زندانها را تعطیل کردند، دیوارهایشان را فرو ریختند و قول دادند دیگر از این مکانهای هراسانگیز بنا نکنند. مکانهایی که در آنها، بچهها نه میتوانستند بخندند نه گریه سر دهند. «لو» پسری هفده ساله است. او در یکی از این زندانها به سر میبرد و روحیاتی بسیار شکننده دارد. این داستان، داستان برخورد لو با دنیایی بیرحم است که از دریچهی میلههای یک فضای سرد و بیروح به تصویر کشیده میشود.