کوالسکی در عصر یک روز بهاری، در حالتی نیمههوشیار بود که پلیس او را دستگیر کرد. اتهام او توهین به دولت کمونیستی حاکم بود. او تمام شب خود را سرزنش میکرد و نمیدانست که چه چیزهایی گفته است. حتی نمیدانست به چه چیزهایی شک کرده؛ استالین، لنین و یا حتی خود مارکسیسم. کوالسکی فردای آن روز آزاد میشود و در پی یافتن ایمان از دست رفتهاش، به سراغ رفقایش میرود اما جوابی نمیگیرد. سقوط او به قعر ناامیدی و درماندگی از همینجا آغاز میشود.