چشمم به شبح مردی پشت پنجره افتاد، داشت صاف به قبرستان نگاه میکرد. حتی از آن فاصله میفهمیدم چشمهایش روی من خیره مانده. اما یک ساعتی میشد که دیگر خبری از ماشین کشیش نبود. اصلا کسی در کلیسا نمانده بود. نگاهم را برگرداندم و با خودم گفتم واقعی نیست.
کتاب داستان زنی است به نام « مهرانه » که در یک زلزله ، همه اعضای خانواده اش را از دست داده است. داستان از زمانی آغاز می شود که او سالها بعد در تهران مشغول به کار و زندگی است، اما هنوز کم و بیش در خاطرات تلخ گذشته سیر می کند