کتاب داستان زنی است به نام « مهرانه » که در یک زلزله ، همه اعضای خانواده اش را از دست داده است. داستان از زمانی آغاز می شود که او سالها بعد در تهران مشغول به کار و زندگی است، اما هنوز کم و بیش در خاطرات تلخ گذشته سیر می کند. در این شرایط، ناگهان مردی به خانه او میآید و با ورود او، گذشته، از زیر خروارها آوار خاطره و ماجرا، سر برمی آورد و زندگی مهرانه وارد مسیر تازه ای می شود. داستانی که ترکیبی است از عشق و راز، دروغ و تنهایی، اما درنهایت سبب می شود مهرانه از غمی که سالهای بعد از زلزله او را رها نکرده است، عبور کند.
از نرگس نظیف، پیش از این، مجموعه ای از داستان های کوتاه با نام «لطفاً خیالت راحت نباشه» و رمان «شیلاندر» منتشر شده است که در آن دو کتاب نیز بیش از هر چیز روابط عاطفی آدمها به چشم می آید.
بخشی از کتاب
"عشق کودکی های سیاوش بودم. وقتی در عروسی خواهر بزرگش در حیاط خانه شان رقصیده بودیم، عاشق من شده بود. به مادرش گفته بود یا با مهرانه ازدواج می کنم یا هیچ وقت زن نمی گیرم. ولی پسرعمویش در دلبری زودتر از او دست به کار شده بود. وقتی می خواست برود کانادا، برای خداحافظی با پدرش به خانه ما آمدند. یادم است موقع خداحافظی پوست تیره صورتش، برق می زد و دستهایش می لرزید. کاش همه صمیمی ها را با خودش برده بود. کاش همه شهر را با خودش برده بود."