نامه هایی که هرگز به مقصد نرسیدند، خاطراتی که در غبار فراموشی دفن شدند و عشقی که میان خاکسترهای دشمنی و انتقام هنوز نفس میکشد اما هر بازگشت خاطره بهایی سنگین دارد...
حاج اکبر میرود. قبل از رفتن فواره ها را باز کرده حتماً رقص آب را برای منی گذاشته که چشمانم جز سیاهی و زشتی و خانه های نمور پر از بوی تریاک و تصاویر زشت چیزی ندیده