حاج اکبر میرود. قبل از رفتن فواره ها را باز کرده حتماً رقص آب را برای منی گذاشته که چشمانم جز سیاهی و زشتی و خانه های نمور پر از بوی تریاک و تصاویر زشت چیزی ندیده.
خانه ی حاجی از آن خانه های قدیمی است با هشتیها و پنج دری های چوبی و شیشه های رنگارنگه سر ظهر که میشود آفتاب روی فرشهای دستبافت لاکی میافتد. رنگها انگار روی فرشهای اتاقها می رقصند گویی صاحب اول این خانه با خودش گفته میخواهم قسمتی از بهشت را داشته باشم و بعد این خانه را ساخته.
در خانه می کردم دیروز در خانه ی جهان و نرگس بودم جایی بدتر از خانه ی از در مردی که مرا در ازای سی گرم تریاک از پدرم یا سر مفتگی ساقی مواد خریده بود.
امروز من ،یاسمین بی آن که به گوشه ای بخرم و افکار دخترانه ام را برای رویا بافتن رها کنم درست وسط رویا در خانه ی حاج اکبر معتمد و پسرش ایستاده ام مرا برای آن که از منجلاب خانه ی برادرم بیرون بکشد به اسم خودش اما برای محراب تک پسرش صیغه کرد گفت فکر کنیم یک خانواده ایم گفت نه به حساب زن و شوهر که دو نفر هم خانه کنار هم باشیم
امروز صبح که بیدار شدم بالاخره قهرمان یکی از رویاهایم بودم رویای دخترکی که پدرش حاج اکبر بود. خانه اش قشنگترین خانه ی شهر و دو مردی که جای له کردنش زیر دست و پایشان دستش را گرفته بودند تا بتواند بالاخره پرواز کند. بالاخره به کوچه ی ما هم عروس آمده بود.