واقعاً جای تعجّب دارد! تمام هموغمت را جمع کنی که از جایی فرار کنی و نتوانی؛ انگار دستی تو را محکم نگه داشته است! از همه عجیبتر، الان ده دقیقه است که میخواهم این خودکار لعنتی را زمین بگذارم و بخوابم، ولم نمیکند؛ آزادم نمیکند! هی مینویسد و مینویسد. امروز خیلی کند گذشت. همهاش تلخی بود؛ سختی بود؛ فحش بود؛ توهین بود؛ زهرمار بود و اذیت بود. ته دلم چیزی میگوید که اینها را ول کن. این روزها روزهای خداست؛ روز مهمانی خداست؛ رمضان است.
این کتاب داستان بلند طنزی است که بدون مقدمه شروع میشود؛ پسری که برای گذراندن دوران خدمت سربازی به تهران آمده و خانه اجاره کرده، همسایه خانمی میانسال به نام «گل» میشود که مادرزن صاحبخانه است.