مرد مسافر در عقب ماشین را باز کرد و به زنش گفت سوار شو. زن آرام آرام نزدیک ماشین شد و سوار شد. مرد در جلوی ماشین را باز کرد و نشست روی صندلی و پسر نوجوان هفده هجده سالهای را که از دور میدوید و داد میزد...
از امروز دیگر عطر تن رسول خدا در ساحت نفسهایش نمیپیچد و تن داغ مدینه را شفا نمیشود. نفس کشیدن در هوای منهای رسول جانها میگیرد و دلها میسوزاند مدینه کودکی سردرگم و بیمادر را میماند که جان از کالبدش ذره ذره میرود و نمیداند پس از نبی از این دنیا چه میخواهد.