تا حالا نشده سنگی را از لای گل برداری و برگردانی؟ وقتی برش گرداندی، کرم ها پشتش نمی لولیدند؟ و لابد کپک زده بود. چندشت نشد؟ مسحورش نشدی؟ میخواستم به همین برسم! تو هم مسحور چیزهای چندشآور میشوی.
دلم نمیخواست تا زمانی که زنده است دربارهاش بنویسم، اما اکنون به نظر میرسد چارهای ندارم. مرگ به هر دوی ما نزدیک میشود. نمیتوان دانست مرگ چه کسی قدمهای بلندتری برمیدارد. این کتاب احتمالا به همین دلیل کتابی خواهد شد کاملا متفاوت با آنچه قبلا تصور میکردم.