من این جا هستم. آنها مشغول جنگ و درگیری اند و جانهای کوچک ما مطلقاً هیچ ارزشی برای شان ندارد. من خوبم هنوز سرپا هستم و زنده همین طور خانواده ام کمی عصبی ام و کمی پریشان اما این حالتم چندان دور از انتظار نیست. حالا چهار روز است که در راهروی ورودی جلوی آسانسورم با این امید که این جنگ لعنتی تمام شود، در حالی که دارم ضعیف و ضعیف تر میشوم دیروز آنها به ساختمان کناری حمله کردند تانکها به ساختمان ما هم شلیک کردند. می توانید تصور کنید که اینها چقدر سخت و ناراحت کننده است؟ اگر مقابل یکی از این ماشینهای جهنمی» قرار بگیرید کارتان ساخته است. من یکی از آنها را دیدم که از یک طرف ساختمان وارد شد و از طرف دیگر آن خارج؛ در حالی که پنجره ها قابهای عکس و پرده ها را دنبال خود روی زمین میکشید. حالا شما میتوانید یک پنجره تنها را ببینید که بیست متر دورتر از ساختمان روی زمین افتاده.فوق العاده ناراحت کننده است.