توی دکانش یک بوی سنگین و همیشگی به دماغ می خورد. معلوم نبود بوی پنیر گندیده است، بوی ترشی است، بوی رختخواب است، بوی کهنه های کثیف است و یا چیز دیگر. بوی هرچه که بود هوای دکان را به گند کشیده بود و عفونی کرده بود. پیشخوان و قفسه های دکان در حال پوسیدن بودند. تیرهای جزغاله شده سقف در حال پوسیدن بودند، حتی پنداری خودش هم باآن صورت زردنبو و ارخالق به زردی گراییده و بعد سیاه شده اش که یقه و پشت و آستین هایش از چرک و چربی مانند یراق اسب ارابه برق می زد، در حال پوسیدن بود.