مدت هست که که اوپالین ،مارتا و هنری شخصیت های فرعی زندگی شان هستند .اما با جادوی کتاب فروشی گمشده،این سه غریبه بی خبر می بینند که زندگی شان مثل صفحات داستان های محبوبشان غیرعادی است.
با پشت سپر خویش ضربه ای محکم به سینه اش کوفتم.شهر چند قدمی به عقب پرت شد و به زانو نشست.از شدت ضربه و درد تهوع آورش ،نفس شاهزاده ی حواس پرت بند آمد و صورتش برافروخت.قصدم آسیب رساندن نبود.
زیر باران می ایستادم و چشم می دوختم به گذر .اما خبری از آقات نبود .دوباره می اومدم پایین .لچک سرم را عوض می کردم و دوباره می رفتم پشت بام و کوچه رو دید می زدم .اما باز خبری نبود.صدای گریه تو هم بلند شده بود.