در نیمه ی دهه ی شصت شمسی در ژرفنای یکی از دره های زاگرس مرکزی ، جایی میان کهگیلویه و بویراحمد و چهار محال و بختیاری، گروه کوچکی از مردمی منزوی و دورافتاده پیدا شدند که همچنان به سبک دوره ی پارینه سنگی زندگی می کردند.
پشتش به من است. سعی می کنم نوشته های کاغذ روی میز را بخوانم اما نور لامپ انگار به جای چمدان روی چشم من تنظیم شده باشد، چشمم را می زند و دیدم را کم می کند. «چطور ندیدین اما می دونستین این مجسمه ی کیه؟»
او تنها چهره ی تاثیرگذاری است که در سینما و تئاتر آثاری را به روی پرده و صحنه آورده که همگی در زمره ی جاودانه های اثربخش تاریخ سینما و تئاتر این سرزمین، همواره به شمار می روند.
همیشه فقط تا جایی می توانم پیش بروم. هر چه پیش تر می روم اضطرابم بیشتر می شود تا آن حد که بالاخره بیدار می شوم .هرگز نتوانستم تا تهش بروم. باید اما یک روز تا تهش بروم. باید؟! این باید اما از کجا می آید؟