سال 1789 است و موتزارت از سر احترام و کنجکاوی بر مزار یوهان سباستین باخ حاضر شده. شایعه است جراح چشمپزشکی باخْ، آهنگسازِ کبیر، را به قتل رساندهاست. چهل سال بعد، موتزارت جوان برای پیداکردن پاسخ این معما در هزارتویی از موسیقی و شرارت گم میشود و در روزگار سرکشیها همراه با آهنگسازان نابغه در سالنهای موسیقی و نجیبخانهها دمخور شارلاتانها و نجیبزادگان میشود. موتزارت با آن صدای گرم و جوانش راوی این معماست؛ در جستوجوی سرنخ سراغ مرگ مرموز فریدریش هندل، موسیقیدان همعصر باخ، رفته و البته سایهی کریستین باخ بهعنوان میراثدار باخ کبیر در تمام این مسیر بر سرش سنگینی میکند و بازماندهی آن جراح متهمبهقتل او را هر دم به جهان زیرینِ مملو از عیش و عشرت میبرد.