روزی روزگاری، در یک شهر دور، گربهای دانا و فرزانه زندگی میکرد. او سالهای زیادی در جستوجوی گمشدهای بود که نمیدانست چیست. تا اینکه در یک شب بارانی، حکایت تکدرخت کهنسالی را میشنود که نشستن در زیر شاخههایش آرامش و درایتی بیمانند را بههمراه خواهد داشت.
گربه برای یافتن این درخت به اعماق جنگلهای انبوه سفر میکند و در طول این سفر دوستان جدیدی مییابد؛ خرگوش، کلاغ، لاکپشت، تولهگرگ، میمون، ببر و… بچهگربۀ کوچک! گربۀ داستان ما چه رهنمودهایی را با این دوستان خود به اشتراک میگذارد؟ و از آن مهمتر، خود او به چه بینش تازهای خواهد رسید؟