یکی از پیچیدهترین و زیباترین آثار «مرسه رودوریدا» است که بعد از مرگش متنشر شد. رودوریدا نویسندهیی چیرهدست است، که در «مرگ به وقت بهار» با قلمی شاعرانه و توصیفی زیبا به مرگ، خشم، نفرت و عشق پرداخته است. وی در این رمان به خوبی توانسته است، میان زندگی و مرگ، امید و نامیدی و ظلم و عدالت، تصویری زیبا اما حزین خلق نماید و خواننده را در دنیایی عجیب و خیالانگیز غوطهور سازد
به این شکل زندگی کردن عادت کرده بود و وقتی مردم فکر کردند دیگر انسان نیست و قفس را باز کردند، چیزی عوض نشد. همانجا ماند. هیچچیز برایش مهم نبود، چه میماند پشت میلهها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود، فقط عادتهای ما هستند که عوض میشوند.